حسرت سفر

حسرت سفر

دیگر بس پونه ی من از سفر بیا

بغض تمام پنجره ها در غمت شکست

چشمم به حرمت غم تو تا سحر گریست

در ساحل عبور تو تا صبحدم نشست

در کوچه های حادثه تنها شدن بس است

دیگر برای عاطفه هم طاقتی نماند

رفتی و ان قناری زیبا و مهربان

یک نغمه هم برای دل عاشقان نخواند

با دیدن دو روح همیشه سبز

قلبم برای تازه شدن تنگ می شود

تو رفتی و نقره ی مهتاب ارزو

از غصه ی غروب تو کمرنگ می شود

یک شب به احترام دل عاشقم بیا

مرد از غمت ستاره ی دل اسمان من

هر شب کنار پنجره تنها نشسته ام

شاید بگیری از دل رویا نشان من

از ان زمان که رفته ای از کوچه باغ عشق

در چشم یاس عاطفه باران گرفته است

جرم تو بی گناهی و اندوه تو بزرگ

صبر و قراراز دل یاران گرفته است

رفتی و دل به یاد نگاه بهاریت

در ارزوی یک تپش عاشقانه است

امواج سرخ دیده ی دریای دلم

غرق نیاز و حسرت و اشک و بهانه است

روحم فدای خستگی چشم عاشقت

جرم تو مهربان شدن و بی ریا شدن

تنها گناه ان دل تنهای تو بود

یک روز محض خاطر گلها فدا شدن

اما بدان فرشته ی من در جهان عشق

دست غریب لاله فشردن گناه نیست

اینجا هنوز مثل نگاه تو هیچکس

تسکین درد یاسمن بی پناه نیست

حس لطیف و ابی باران انتظار

تنها بلوری از دل بی انتهای توست

سوگند اسمانی دلهای مهربان

هر شب به احترام شکفتن برای توست

دیگر بس است پونه ی من از سفر بیا

پیوند عشق با این دل شیدا همیشگی است

دیدار با طراوت چشمانت ای بهار

زیبا ترین حضور شکوفای زندگی است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


بهانه...

بهانه...

گفتی که به احترام دل باران باش

باران شدم و به روی گل باریدم

گفتی که ببوس روی نیلوفر را

از عشق تو گونه های او بوسیدم

گفتی که ستاره شو دلی روشن کن

من هم چو گل ستاره ها تابیدم

گفتی که برای باغ دل پیچک باش

بر یاسمن نگاه تو پیچیدم

گفتی که برای لحظه ای دریا شو

دریا شدم و تو را به ساحل دیدم

گفتی که بیا و لحظه ای مجنون باش

مجنون شدم و زدوریت نالیدم.

گفتی که شکوفه کن به فصل پاییز

گل دادم و با ترنمتروییدم

گفتی که بیا و از وفایت بگذر

از لهجه ی بی وفاییت رنجیدم

گفتم که بهانه ات برایم کافیست

معنای لطیف عشق را فهمیدم


بعد از رفتنت...

به نام خدا

بعد از رفتنت...

شبی از پشت یک نمناک و بارانی

تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ ارزوهایت دعا کردم

پس از یک جستو جوی نقره ای

در کوچه های ابی احساس

تو رااز بین گلهایی که در تنهاییم رویید

با حسرت جدا کردم

و تو در پاسخ ابی ترین موج تمنای دلم گفتی

دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی

و من تنها برای دیدن زیبایی ان چشم

تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم

همین بود اخرین حرفت

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب

ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

نمی دانم چرا رفتی

نمی دانم چرا شاید خطا کردم

و تو بی انکه فکر غربت چشمان من باشی

نمی دانم تا کی کجا برای چه

ولی رفتی و بعد از رفتنت

باران چه معصومانه می بارید

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره

با مهربانی دانه بر می داشت

تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد

و بعد از رفتنت اسمان چشمهایم خیس باران بود

و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو

تمام هستی ام از دست خواهد رفت

کسی حس کرد من بی تو

هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد

و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد

کسی فهمید که تو نام مرا از یاد خواهی برد

و من با انکه می دانم تو هرگز نام من را

با عبور خود نخواهی برد

هنوز اشفته ی چشمان زیبای توام

برگرد!

ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد

و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید

کسی از پشت قاب پنجره ارام و زیبا گفت:

تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو

در راه عشق و انتخاب ان خطا کردم

و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید

کنار انتظاری که بدون پاسخ و سر دست

و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر

نمی دانم چرا؟

شاید به رسم عادت پروانگی مان باز

برای شادی باغ قشنگ ارزو هایت

دعا کردم.

 


بعد از رفتنت...

به نام خدا

بعد از رفتنت...

شبی از پشت یک نمناک و بارانی

تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ ارزوهایت دعا کردم

پس از یک جستو جوی نقره ای

در کوچه های ابی احساس

تو رااز بین گلهایی که در تنهاییم رویید

با حسرت جدا کردم

و تو در پاسخ ابی ترین موج تمنای دلم گفتی

دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی

و من تنها برای دیدن زیبایی ان چشم

تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم

همین بود اخرین حرفت

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب

ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

نمی دانم چرا رفتی

نمی دانم چرا شاید خطا کردم

و تو بی انکه فکر غربت چشمان من باشی

نمی دانم تا کی کجا برای چه

ولی رفتی و بعد از رفتنت

باران چه معصومانه می بارید

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره

با مهربانی دانه بر می داشت

تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد

و بعد از رفتنت اسمان چشمهایم خیس باران بود

و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو

تمام هستی ام از دست خواهد رفت

کسی حس کرد من بی تو

هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد

و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد

کسی فهمید که تو نام مرا از یاد خواهی برد

و من با انکه می دانم تو هرگز نام من را

با عبور خود نخواهی برد

هنوز اشفته ی چشمان زیبای توام

برگرد!

ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد

و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید

کسی از پشت قاب پنجره ارام و زیبا گفت:

تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو

در راه عشق و انتخاب ان خطا کردم

و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید

کنار انتظاری که بدون پاسخ و سر دست

و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر

نمی دانم چرا؟

شاید به رسم عادت پروانگی مان باز

برای شادی باغ قشنگ ارزو هایت

دعا کردم.